داستان‌هایی در موضوع بردباری

بردباری امام باقر علیه السلام در مقابل مرد نصرانی

روزی مردی نصرانی رو به حضرت امام باقر (ع) کرد و گفت : أنتَ بَقَرٌ (یعنی تو بقر هستی)

حضرت فرمودند : خیر من باقر هستم

وی گفت: تو فرزند زنی می باشی که آشپز بود.

حضرت فرمودند: آشپزی حرفه و هنر مادرم بود.

وی گفت: تو فرزند کنیزی سیاه و بدزبان هستی.

حضرت فرمودند: اگر راست می‌گویی خدا او را بیامرزد و اگر دروغ می‌گویی خداوند تو را بیامرزد.

راوی میگوید: در این هنگام مرد نصرانی تحت تاثیر قرار گرفت و بدست حضرت اسلام آورد.

بحارالانوار، ج ۴۶/۲۸۹

بردباری امام صادق علیه السلام در مقابل تهمت

مردی به حجّ مشرف شده بود، پس از مراجعت به مدینه، در مکانی خوابید، هنگامی که بیدار شد ، گمان کرد که کیسه ی پولش را دزدیده‌اند. به جستوجوی آن پرداخت، امام صادق را مشغول نماز دید ولی آن حضرت را نشناخت، شخص دیگری هم، آنجا مشاهده نمی‌شد از این جهت رو به حضرت کرد و گفت: تو همیان مرا دزدیده‌ای . حضرت فرمودند: چقدر پول در آن بوده است؟ آن مرد گفت: هزار دینار، حضرت به منزل رفت و هزار دینار برای آن مرد آورد و به او داد. وی چون به منزلش رسید، دید که همیان پولش موجود است. سریعاً خدمت حضرت برگشت و عذرخواهی کرد و هزار دینار را مسترد داشت، حضرت، از پس گرفتن آن امتناع ورزید و فرمود: چیزی که از دستم خارج شود دیگر آن را پس نمیگیرم. آن مرد پرسید: ایشان کیستند؟ جواب دادند: او جعفر بن محمّد علیه السلام می‌باشد. او گفت: این گونه اشخاص، سزاوار چنین اخلاق و روش پسندیده می‌باشند.

بحارالانوار،ج۴۷/۲۳ ، ح۲۶

بردباری حضرت صادق در برابر توهین و ناسزا

“ولید بن صبیح” نقل می‌کند : شبی در خدمت امام صادق بودم که ناگهان درب خانه را زدند. حضرت به کنیز خود فرمود: ببین کیست؟ او رفت و برگشت و خدمت حضرت عرض کرد: عموی شما عبدالله‌بن علی می باشد. حضرت اجازه ورود دادند و به اهل خانه فرمودند که به اتاق دیگری بروید ،اهل خانه به اتاق دیگری رفتند، و گمان کردند که برخی از زنان عبدالله‌بن علی بر حضرت وارد شدند. عبدالله وارد شد و به حضرت بی ادبی کرد و چنان ناسزا گفت که چیزی از سخنان ناروا را فروگذار نکرد و سپس برخواست و رفت. وقتی وی رفت ما نیز به اتاق حضرت آمدیم و حضرت آمدیم و حضرت از همان جایی که سخنانش را با ما قطع کرده بودند ادامه دادند بدون آنکه از عبدالله شکایتی بنماید، گویا حادثه ای رخ نداده است، بعضی از ما به حضرت گفتیم: امشب حادثه‌ای برای شما رخ داد که گمان نمی کنیم، کسی با کسی اینگونه گستاخانه سخن بگوید، تا آنجا که ما تصمیم گرفتیم از جای خود خارج شویم و پاسخ بی ادبی‌های او را بدهیم، حضرت فرمودند: هرگز! شما در مسائلی که در میان ما فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله روی میدهد دخالت نکنید.

پاسی از شب گذشت، که دو مرتبه درب خانه را زدند، حضرت به کنیز گفتند: درب را باز کن. وی رفت و برپشت، موقعی که برگشت عرض کرد: عموی شما عبدالله است. حضرت به ما فرمود: داخل همان اتاق بروید و به کنیز نیز فرمود: بگو داخل شود، وی با فریاد و گریه و ناله وارد منزل شد و می‌گفت: پسر برادرم از من درگذر خداوند از تو درگذرد، مرا ببخش، خداوند تو را ببخشاید، حضرت فرمودند: خداوند تو را ببخشاید، این چه حالتی است که برای تو پیش آمده است و چرا گریان هستی؟ او گفت: وقتی به خانه برگشتم و در بستر آرمیدم خواب دیدم دو مرد سیاه آمدند و بازوان مرا گرفتند، یکی از آنها به دیگری گفت: او را در آتش بیانداز، مرا میکشیدند تا از حضور حضرت رسول خدا (ص) گذشتم و گفتم: ای رسول خدا این کار را تکرار نمیکنم. حضرت پیامبر امر فرمودند مرا رها کنند و من الآن درد را در بازوان خود حس میکنم. حضرت امام صادق(ع) فرمودند: وصیّت کن. او گفت: به چه چیزی وصیّت کنم؟ پولی ندارم و عیال‌وار هم هستم و قرض زیادی نیز دارم. حضرت صادق فرمودند: قرض تو را می پردازم ، اهل و عیا تو را اهل خانه من نگهداری می‌کنند.

راوی میگوید: ما از مدینه خارج نشدیم تا اینکه وی از دنیا رفت، حضرت امام صادق علیه السلام اهل و عیال وی را به منزل خودش آورد و قرض او را پراخت کرد و دختر او را به ازدواج پسرش درآورد.

بحارالانوار،ج ۴۷/۹۶، ح۱۱۰ به نقل از مناقب ابن‌شهرآشوب

ائمه و پیامبر اسلام به زیبایی تمام به ما نشان داده‌اند که با خوش اخلاقی، صبر و نیکی در برابر بدی میتوان تاثیر خیلی زیادی بر روی دیگران گذاشت چنان که امام باقر هم با کاری ساده باعث شدند آن مرد نصرانی به اسلام روی آورد.